رنه دکارت
«رنه دکارت» (René Descartes) اغلب بعنوان پدر فلسفه مدرن شناخته میشود که این موضوع به این واقعیت اشاره دارد که او بطور صریح فلسفه «اسکولاستیک-ارسطویی» (Scholastic-Aristotelian) را رد کرده است؛ فلسفهای که قرن ها در جوامع علمی اروپا حرف اول را می زد. پیروان فلسفع «اسکولاستیک» (مدرسی) روی حسهای انسان بعنوان منابع دانش تمرکز داشتند که دکارت با این رویکرد مخالف بود. در ادامه این مطلب با زندگی شخصی و عقاید اصلی این فیلسوف بیشتر آشنا میشویم.
زندگی و تحصیلات دکارت
رنه دکارت در 31 مارچ 1596 در شهر «لاهه توران» (La Haye-en-Touraine) فرانسه به دنیا آمده بود که در سال 1802 به صورت رسمی «لاهه-دکارت» و در سال 1967 تنها «دکارت» نام گرفت. پدر او وکیلی بود که زمان زیادی را خارج از خانه و در «پارلمان رن» (Parlement of Rennes) سپری میکرد. مادر رنه در زمان نوجوانی او از دنیا رفت و او بیشتر با مادربزرگ و خواهر و برادرش زندگی می کرد. دکارت جوان تحصیلاتی معمولی برای یک مرد از طبقه متوسط داشت: لاتین و یونان باستان، فلسلفه، ریاضی و شعر یونان و روم باستان. فلسفه در اوایل قرن هفدهم با تمرکز خاصی روی آثار ارسطو همراه بود. البته به احتمال زیاد دکارت آثار افلاطون و مکتب رواقیگری را هم مطالعه کرده بود.
خود دکارت در اثر «گفتار در روش» (Discourse on the Method) خود تحصیلاتش را به این شکل خلاصه می کند: «خود را آنچنان غرق شک و تردید و خطاهای فراوان دیدم که به نظرم به جز جلوه بیشتر ناآگاهیام چیزی از تلاشهایم برای آموزش دیدن کسب نکردم». اساتید دانشگاهی ادعا می کنند که دکارت تعالیم خود را به این شکل توصیف کرده تا خود را فیلسوفی نشاند دهد که بالاخره قطعیت را به مکتبی رنجدیده از شک و تردید میآورد. از آنجایی که پدر رنه میخواست تا فرزندش هم مثل او وکیل شود، دکارت جوان در سال 1616 مدرک وکالت خود را کسب کرد، اما هرگز در این حرفه قدم برنداشت. او در عوض بعنوان یک سرباز به خدمت ارتش «ماوریتس، شاهزاده اورانژ» در شهر «بردا» هلند درآمد. او میخواست تا یک افسر نظامی شود و با وجود کاتولیک بودن، خدمت به یک شاهزاده پروتستان را قبول کرد.
گفتار در روش

این فیلسوف فرانسوی در هنگام سکونتش در بردا با ریاضیدان و فیلسوف هلندی، «آیزاک بکمان»، دوست شد. این دو دوست فیزیک خود را بر مبنای این نظریه توسعه دادند که اتمها بنیادیترین اجزای تشکیلدهنده همه چیز هستند. دکارت در حوزه ریاضی، بهخصوص هندسه تحلیلی، هم به اکتشافات مهمی رسید. او در سال 1619 از بردا رفت تا وظایف نظامی خود را ادامه دهد، اما در این برهه مجموعهای از خوابها و رویاها به او این باور را دادند که او باید زمان خود را به اصلاح همه نوع دانشی اختصاص دهد. او بعد از چند سال به پاریس رفت و در این شهر با فیلسوفان و ریاضیدانان دیگر مکاتبه کرد. دکارت در این زمان شروع به نوشتن یک رساله ریاضی کرد که حاوی هندسه بود؛ این هندسه در کلاسهای درس امروزی هم تدریس میشود. او در سال 1628 کار بیشتر روی رسالهاش را متوقف کرد و به هلند برگشت تا باورهای فلسفی خود را بهصورت جدی توسعه دهد. او از آنجایی که نمیخواست به سرنوشت «گالیله» دچار شود، کتاب خود با عنوان «عالم» (World) یا «رساله درباره نور» (Treatise on the Light) را از مقامات مذهبی مخفی نگه داشت. رنه سپس بخشهایی از یکی از معروفترین متونش به نام گفتار در روش را منتشر کرد.
گفتار در روش یکی از مهمترین آثار در فلسفه مدرن قلمداد میشود. دکارت عمدا از سنت تخطی کرد و این متن را بجای لاتین، به زبان فرانسوی نوشت تا افراد بیشتری بتوانند آن را بخوانند و ایدههای موجود در آن را درک کنند. او در این کتاب ادعا میکند که همه با استفاده از منطق میتوانند واقعیت را از دروغ تشخیص دهند. او با سه مقاله درباره قانون شکست، رنگین کمانها و هندسه تحلیلی سعی در تایید این صحبت خود داشت. دکارت در گفتار در روش علاوه بر ریاضی و علوم در زمینه اخلاق هم صحبت میکند. او اصول اخلاقی خود را به جستجوگران حقیقت ارائه میدهد. این اصول شامل احترام به رسوم و قوانین محلی، تصمیمگیری بر اساس بهترین شواهد و همواره اختصاص دادن زمان به جستجوی حقیقت میشود. بعد از انتشار گفتار در روش در سال 1637، چندین فیلسوف شاخص آن دوران فلسفه دکارت را با چالش مواجه کردند که دکارت به آنها پاسخ داد. زندگی شخصی او هم در این زمان بسیار شلوغتر شد. دکارت در سال 1635 دختری به نام «فرنسین» (Francine) را با خدمتکارش، «هلنا یانز» (Helena Jans)، به دنیا آورد. این سه نفر چندین سال را با یکدیگر زندگی کردند تا اینکه فرنسین در سال 1940 از دنیا رفت. دکارت جهیزیه هلنا در زمان ازدواجش با مرد دیگری 4 سال پس از این رویداد تراژیک را فراهم کرد.
کتاب تاملات در فلسفه اولی

دکارت چند اثر تاثیرگذار دیگر را هم منتشر کرد. «تاملات در فلسفه اولی» (Meditations on First Philosophy) یکی از اینها بود که اولین نسخه آن در سال 1641 منتشر شد. این فیلسوف در تاملات خود سعی دارد تا پاسخ به چندین سوال متافیزیکی را پیدا کند، از جمله: آگاهی ذهنمان از کجا میآید؟ ماهیت واقعی حقیقت چیست؟ آیا خدای خیری وجود دارد؟ دکارت مطمئن بود که انسانها توانایی کسب دانش درباره جهان را دارند. مشکل اینجا بود که انسانها برای دانستن، آموزش میدیدند. انتقاد او به مکتب اسکولاستیک-ارسطویی ریشه در اینجا دارد که بیشتر از هر متن دیگر در تامل اولش به آن میپردازد. همانطور که پیشتر به آن اشاره شد، دکارت منتقد برآمدگی دانش از حواس پنج گانه است. او ادعا میکند که هوش انسان قابلیت ادراک ماهیت حقیقت واقعی را دارد. ما برای این کار باید ذهنمان را از حواس بیرون بکشیم و فرایند تردید فیلسوفانه دکارت را دنبال کنیم که او در بقیه تاملاتش با جزئیات آن را توضیح میدهد. دکارت به این نتیجه میرسد که تنها چیزی که او نمیتوند دربارهاش شک داشته باشد، وجود خودش است. او شاید درباره چیزهای دیگر فریب بخورد، اما درباره وجود خودش فریب نمیخورد. بخاطر فکر کردن و اندیشیدن است که او از وجودش اطمینان حاصل میکند.
من فکر میکنم، پس هستم

این فیلسوف فرانسوی بجای تکیه کردن به اصول پیشین، روش تردید معروف خود را توسعه داد. او به دنبال واقعیت مطلق جهان بود و به همین خاطر در این فرایند هر باوری که حتی به کوچکترین اندازه ممکن تردیدبرانگیز بود را دور انداخت. این کار به دکارت کمک کرد تا به «نقطه صفر معرفتشناسی» (epistemological ground zero) از دیدگاه منتقدان برسد و از این طریق باوری را پیدا کند که به آن نمیتوان شک داشت. اینجاست که با جمله معروف او، «من فکر میکنم، پس هستم» (Cogito, ergo sum)، مواجه میشویم. او به ایدهای نیاز داشت که تردیدپذیر نباشد تا بر اساس آن بنیان دانش خود را بنا نهد. دکارت متوجه شد که جمله «من فکر میکنم» تنها اظهاری است که او نمیتواند به آن هیچ شکی داشته باشد.
حتی اگر چیزهایی که دکارت به آنها فکر میکند، مثل خاطرهها و احساساتش، دروغین باشند، خود این فرایند اندیشیدن کاملا متعلق به اوست. او ممکن است که درباره ملموسترین ویژگیهای خود مثل اعضای بدنش هم فریب بخورد و درک نادرستی از آنها داشته باشد، اما این ذهن اوست که همه این مسائل را ممکن میکند. دلیل این موضوع از دید دکارت این است که خود فریب خوردن یک فرد به منزله هستی بخشیدن به اوست. دکارت از این مبنا برای توسعه معرفتشناسی خود و سرانجام باورش مبنی بر وجود خدا استفاده کرد. از دیگر ایدههای اصلی دکارت میتوان به تمایز میان بدن فیزیکی انسان و ذهن غیرمادی او اشاره کرد که به «دوگانهگرایی ذهن و بدن دکارتی» (Cartesian mind-body dualism) یا «دوگانهگرایی جوهری» (substance dualism) معروف است. البته از روش علمی جدید این فیلسوف هم نمیتوان گذشت. چهارچوب علمی دکارت بهشدت مادهگرا و بر مبنای هندسه بود که در نقطه مقابل اسکولاستیسم و ترجیج آن بر شرح دنیای طبیعی از طریق علل غایی قرار داشت.
دوگانهگرایی ذهن و بدن

اگر اندیشیدن بخش بنیادین دانش است، آیا میتوان معیاری را از آن استخراج کرد تا بر اساسش سایر ادعاهای دیگر مثل دوگانهگرایی جوهری را ارزیابی نمود که ذهن را نهادی غیرمادی و تقسیم ناپذیر میداند و بدن را نهادی مادی و تقسیمپذیر؟ از نظر دکارت، بله: «من مطمئن هستم که یک چیز متفکر هستم. بنابراین آیا نمیدانم که الزام یقینم درباره چیزی چیست؟ این بخش اولیه از دانش ادراک واضح و متمایزی از چیزی وجود دارد که اظهار میکنم». اندیشین از دید دکارت با دانش گره خوره چون واقعیتش بهصورت واضح و متمایز میتواند درک شود.
شاید بپرسید که این چه ارتباطی با دوگانهگرایی جوهری دارد که پاسخش ساده است. اگر دکارت بهصورت واضح و متمایز نسبت به جدایی میان ذهن و بدنش ادراک دارد، دوگانهگرایی جوهری باید واقعیت داشته باشد. ادراک واضح و متمایز نشانهای از دانش است. دکارت مینویسد: «من ایده واضح و متمایزی از خودم دارم، تا این حد که میدانم یک چیز متفکر بیمصداق (non-extended) هستم. از طرف دیگر من ایده متمایزی از بدن دارم، تا این حد که میدانم این یک چیز بامصداق غیرمتفکر است. از این رو به یقین میتوان گفت که من واقعا از بدنم متمایز هستم و بدون آن میتوانم وجود داشته باشم.»
دکارت باور دارد که ذهن و بدن چیزها یا جوهرهای متفاوتی هستند چون او بهصورت واضح و متمایز میتوند نسبت به ویژگیهای متفاوت آنها ادراک داشته باشد. ذهن اساسا چیزی بیمصداق و متفکر است و بدن چیزی بامصداق و غیرمتفکر. خود اندیشیدن اساس این بخش از فلسفه دکارت را پایهگذاری کرده. او نمیتواند خود را موجودی بداند که ذهنش یکپارچه نیست، درحالیکه میتواند خود را بدون بدنی متشکل از چندین عضو بداند. ذهن و بدن از لحاظ متافیزیکی متمایز هستند چون ویژگیهایشان یکسان نیست.
جنجالها و میراث

در اوایل این مطلب گفتیم که دکارت تلاش زیادی برای اجتناب از کشیدن شدن به سمت جنجالهای مذهبی انجام داده بود. اما چند خداشناس از فرقههای متفاوت مسیحیت به مخالفت با او پرداختند. یکی از این مباحثهها باعث شد تا «گیسبرت فوچس» (Gisbert Voetius)، رئیس دانشگاه اوترخت، فلسفه دکارت را در سال 1642 محکوم کند. فوچس و همکارانش متونی انتقادی علیه فلسفه دکارتی منتشر کردند. دکارت در نامهای به فوچس در سال 1643 به این انتقاد جواب داد، اما این موضوع مسیر علمی این فیلسوف را تغییر نداد. دکارت از اوایل دهه 1640 به بعد روی فیزیولوژی هم انسانها و هم حیوانات تمرکز کرد. در این زمان او نامهای را از «کریستینا، ملکه سوئد» دریافت کرد که در آن از او برای محلق شدن به ملکه در دربارش دعوت شده بود. دکارت به سوئد سفر کرد و حقوق نوشته «آکادمی سلطنتی سوئد» (Swedish Royal Academy) را نگاشت. دکارت در روزی که باید این حقوق را تحویل میداد، بیمار شد و هرگز از این بیماری بهبود نیافت. او سرانجام در 11 فوریه 1650 از دنیا رفت.
مطالعه فلسفه و آثار دکارت از زمان مرگش حیطه تخصصی فیلسوفان و دانشگاهیان بوده است. دکارت برای تعهدش به توسعه نظریههای ریاضی و علمی و تاثیرش بر فلسفه روشنگری تحسین شده. یکی از جنجالیترین جنبههای میراث دکارت به مذهب او برمیگردد. با اینکه خود دکارت نمیخواست وارد درگیریهای مذهبی شود، اما محققین همین بیتفاوتی را مایه آسایش احساسیاش میدانند. دکارت همواره ترویجکننده قدرت منطق بشری بوده و بهشدت به قابلیتمان در درک حقیقت کیهان باور داشت. او همچنین مهفوم «گناه نخستین» را رد کرده بود که بر مبنای آن بخاطر گناه اولیه آدم و حوا در سرپیچی از خدا، همه انسانهای نسل آنها گناهکار خواهند بود. کلیسای کاتولیک خیلی از کتابهای دکارت را در فهرست متون ممنوعه خود قرار داده بود. درنهایت چیزی که در آن تردیدی وجود ندارد، این است که دکارت فلسفه، ریاضی و علوم را برای همیشه تغییر داد.